منم روح فردوسی نامدار/ که شد شعر من در ادب شهریار
شعر نوشت
تاریخ انتشار : يکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۳ ساعت ۰۸:۰۴
Share/Save/Bookmark
 
منم روح فردوسی نامدار/ که شد شعر من در ادب شهریار
وبلاگ شهریار زاهدان نوشت :
منم روح فردوسی نامدار/ که شد شعر من در ادب شهریار
من از طوس دارم به زابل پیام / دلاور نژادان ایران سلام
شبی رستم آمد به بالین من / که برخیز ای یار دیرین من
بیا نامه ای تازه در نظم کن / مرا اندر آن راهی رزم کن
که افسرده گشتم ز اخبار بد / که بگذشت بی آبرویی ز حد
گر امکان ندارد به ما زندگی / بگو چاره ی درد و شرمندگی
چرا سیستان گشته ویران سرا / چرا خانه ام خفته در غم ، چرا
چرا جغد فقرش به بام آمده / چرا صبح دولت به شام آمده
چرا اشک در چشم زابل نشست / چرا دست همت در انجا شکست
چرا خشک شد آب هیرمند رود / چرا گشته سوغات شان خاک و دود
چرا چشم بانوی زابل به راه / نشسته ست نمناک در فصل آه
چو زان ره برد قافله دیو و دد / به پیشانی ما چرا نام بد
سرایی که بد خانه ی مرد مرد / چرا کودکانش چنین روی زرد
چرا خاک من میشود شوره زار / چرا روید از سینه اش سیل خار
چرا طبع مردان ما پست شد / درختان باغم تهی دست شد
جرس یاور دزد ودزد است یار/ که دزدی شده معنی کار و بار

چرا مردم شهر من خسته اند / سر نعش خود از چه بنشسته اند
که دارد ز تاریخ و دوران به یاد / که اینگونه آ تش به زابل فتاد
ز زابل سرای دلیران قوچ / به گوشم رسیده است چاووش کوچ
شنیدم مهاجر شده پهلوان / به آواره گی داده تن هر جوان
گدایی و مردان زابلسرای / چه حرف است این! وای بر ما و وای
بیاور به بر گرز وشمشیر من / بیاور ز گز خر من تیر من
که برزخ بشویم من از خون خشم / چو خشم آورم نیست لطفم به چشم
بینداز در آب شهنامه ام / بسوزان خدایا تن و جامه ام
که ما زنده بودیم از بهر نام / شهان جهان بوده ما را غلام
کنون برده ی فقر گشتیم و آب / کزین ماجرا شد جگرها کباب
نه در سفره نان و نه در خانه میش / خزیدند پیران به کنجی پریش
چو بیمار در حالت احتضار / کنون نعش زابل فتاده ست زار

مگر سیستان باغ و بستان نبود / مگر مزرع سبز ایران نبود
مگر خانه ها مان نبودند کاخ / مگر ملک زابل نبودی فراخ
مگر خاک ما پهلوانزاد نیست / زرستم در آنجا مگر یاد نیست
مگر شد فراموش یعقوب (کی) / که دشمن از او بود لرزان چو نی
که جز ما به دوران بود تاج بخش / به تاریخ جز ما چه کس داشت رخش
مگر ما نبودیم سلطان گنج / چه رازیست با ما و دریای رنج
به رای بزرگان مگر نیست کار/ که گویند زابل نیاید بهار
بزرگان زابل چرا خفته اند / چرا چهره درخواب بنهفته اند
چرا نیست تدبیر در کا رشان / که اینسان کساد است بازارشان
اگر هست پس از چه رو در زوال / خورد پای آهوی ما را شغال
چرا نان تفتان شده بربری / چرا کفش سلطان به پای پری
اگر سنت و کیش زابل به جاست / چرا وصله ی چتر بازی به ماست
چه شد شال و دستار و حرف بزرگ / چرا گله را سگ خورد مثل گرگ
گمانم که این بیشه خالی شد ست / ز شیران سرایی خیالی شد ست
اصیلان نجیبانه بنشسته اند / خس وخار بر اسب وسر دسته اند
نه تقدیر بینم ز خدمت گذار/ نه خشمیست بر خاین زشت کار
کسی کاو نداند بلندی و زیر/ به کرسی نشیند به جای مدیر
گمانم در این شهر یک پیر نیست / که در کارشان رای و تدبیر نیست
نمی بینم اینجا توانمند راس / مگر سایه هایی ز اشباح یاس
همان لاشه خواران شیاد پست / که قلبم ز رفتار ایشان شکست
نمایند برخی قلم را فریب / گروهی لباس وگروهی صلیب
به ظاهر فریبی چو روبه پلید / که پیراهن صدق وپاکی درید
درو میکنند و دگر جا برند / به بستان بیگانه ماوا خرند
کنون مفسدان ؛ بند آبادی اند / رباینده رونق وشادی اند
خدا را بر این مردمان چاره ای / که زابل ز ایران بود پاره ای
که گفته ست افسار اشتر ببند / به پالان خر ای ثریای پند
چراغ ار دهی دست مردان کور/ زتاریکی و ظلمت افتی به گور

اصیلان زابل ؛خطر را به هوش / وصایای رستم شما را به گوش

نمودم وصیت به ایرانیان / به گوهر نژادان خرد وکلان
که زابل نگینی ست در مشت تان / نگینی که شد زیب انگشت تان
ادامه دارد ....
کد مطلب: 19361