مادر شهید «محمدجعفر رضایی» گفت: وقتی جنازه «محمدجعفر» را برایم آوردند هزار بار خدا را شکر کردم که پسرم روی اسلام را سفید کرد و در راه کشور و اطاعت از فرمان امام خمینی(ره) شهید شد.
«نرگس آبیار» کارگردان فیلم شیار 143 با سفری که در سال 83 به شهرستان بیجار در استان کردستان داشت، گفتوگویی با مادر شهید «محمدجعفر رضایی» انجام داد و با بهرهگیری از صحبتهای این مادر بزرگوار، کتاب «چشم سوم» خود را به رشته تحریر درآورد که این کتاب یک سال پس از آن چاپ و روانه بازار شد و همین گفتوگو دستمایه اولیه ساخت فیلم «شیار 143» میشود.شهید «محمدجعفر رضایی» کسی است که بههمراه 12 تن از همکلاسیهایش روانه جبهههای جنگ میشوند که 6 نفر از آنها به درجه رفیع شهادت نائل میآیند، 6 نفرشان به اسارت دشمن در میآیند و یک نفرشان جانباز میشود.
نام فیلم «شیار 143» برگرفته از نام گودالی است که محمدجعفر و همرزمانش در آن گودال به شهادت میرسند و پس از گذشت 15 سال آن گودال شناسایی و بقایای پیکرهای مطهر شهدا از داخل آن خارج میشود.برای گفتوگو با مادر شهید «محمدجعفر رضایی» کوچهها را یکی پس از دیگری طی کردم و به بنبستی رسیدم که خانه «اختر نیازپور» در آنجا قرار داشت.عکسها و گلیمهای دستباف تنها یادگارهای «محمدجعفر» بودند که دیوارهای خانه اختر خانم را زینت بخشیده بود، مادر شهید «محمدجعفر رضایی» زنی 83ساله است که غم فراق و بیخبری از فرزندش کمرش را خم، چشمانش را کمسو و گوشش را کمشنوا کرده است.آنقدر مهربان و خونگرم است که تا گفتم خبرنگارم، بدون اینکه منتظر سؤالات من باشد شروع به صحبت کرد و گفت: "در این چند مدت آنقدر خبرنگار به خانهام آمده که سؤالاتشان را از بر شدهام"، با دستان استخوانی و لاغرش همزمان با ریختن چای برای من، شروع به گفتن سرنوشت خود و پسرش «محمدجعفر» کرد.
استکان چای را جلوی من گذاشت و گفت: «محمد» کلاس 12 میخواند، هجده روز از مدرسه رفتنش نگذشته بود که رفتن به جبهه هواییاش کرد، مدام با دوستانش در حال رفت و آمد بود و کمتر به خانه میآمد.یک روز صبح وقتی از خواب بلند شدم دیدم نامه و کاغذ جلوی دستش است. پرسیدم: چه میکنی؟ گفت: برای خواهرم که در قروه است نامه مینویسم، نامه را گذاشت زیر رادیو داخل تاقچه و گفت: به بابا بگو آن را برایش بفرستد، آن روز دخترعمویش مهمان ما بود، برای اینکه نامه را نخواند نامه را از زیر رادیو برداشت و آن را پنهان کرد.
وقتی میخواست برود با دو دستم گرفتمش و مانع رفتنش شدم، اما او مرا به روح برادرم که فوت شده بود، قسم داد و گفت: "خودت را ناراحت نکن، برمیگردم"، اما رفت و همان رفتن بود که دیگر نیامد (این حرفها را با صدای بغضآلود و اشکی که در چشمانش حلقه زده بود گفت)، روزی که رفت همین طور برف آمده بود، برفها را از جلوی خانه و پشتبام پارو کرد و رفت... .وی افزود: فردا صبح که میخواستم بروم بیرون دیدم نامه را توی جاکفشی گذاشته، نامه را خواندیم، وصیتنامه «محمدجعفر» بود، ساعت 11 همان شب به خانه زنگ زد، آن موقعها در بیجار تلفن نبود و بیشتر خانهها تلفن هندلی داشتند. از مخابرات زنگ زدند و پشت خط «محمدجعفر» بود که به خانه زنگ میزد، درست یادم نیست که از اصفهان، یزد یا اهواز زنگ میزد، گفتم: چرا به من نگفتی که میروی؟ گفت: بابا خبر دارد من و دوستانم آمدهایم امام را ببینیم، زود برمیگردیم.بعد از رفتن «محمدجعفر» چشمم به در بود و گوشم به تلفن. تا صدای در و زنگ تلفن میآمد میدویدم بهسمتشان. مدام میگفتم «محمدجعفر» است، 15 سال انتظار کشیدم و عمرم را گوش به زنگ شنیدن خبری از «محمدجعفر» سپری کردم.
مادر شهید «محمدجعفر رضایی» به زمان شنیدن خبر پیدا شدن شهید رضایی اشاره کرد و گفت: درست یادم نمیآید که چه سالی بود، یک شب دامادم خوشحال و فریاد زنان به خانهمان آمد و گفت: «محمدجعفر» برگشته، از خوشحالی نمیدانستم چکار کنم، کمکم دیدم مردم به خانه ما میآیند، فکر کردم «محمدجعفر» زنده است اما با حضور مردم مقابل خانهام فهمیدم محمدم شهید شده است.
من را به بنیاد شهید بردند، چند تابوت روی هم گذاشته بودند آن هم داخل زیرزمین، خودم را به زمین انداختم و روی تابوتها را کنار زدم، جمجمه پسرم را برداشتم و از روی بلندی پیشانیاش فهمیدم که این «محمدجعفر» من است اما مردم از روی پلاک محمد، او را شناختند.( و این بار اشک از چشمان مادر شهید جاری شد).
با هقهقی آهسته گفت: بعد از 15 سال جنازهاش را برایم آوردند، جمجمه سرش و چند تکه از استخوانهایش را لای یک دستمال سفید گذاشته بودند و اینگونه بعد از سالها بقایای پیکر پسرم را تحویل گرفتم.این مادر شهید افزود: روزی که «محمدجعفر» را به خاک سپردم باران شدیدی میآمد، من و محمد را به بهشت زهرا بردند و دیگر جنازهاش را ندیدم، استخوانهایش را داخل تابوت گذاشتند و با آن محمدم را به خاک سپردند، برای مزار پسرم حجله درست کرده بودم عکس محمدم را درونش گذاشته بودم، اما بنیاد شهید آن را خراب کرد، الآن که میخواهم بروم سر خاک پسرم چون سواد ندارم نمیتوانم مزارش را پیدا کنم، برف روی قبرها را پوشانده و من نمیتوانم ببینم مزار پسرم کجاست. الآن نزدیک 3 ماه است که مریضم و نتوانستهام سر خاک «محمدجعفر» بروم.در حالی که با دستان لرزانش اشکهایش را پاک میکرد، گفت: هنوز هم باورم نمیشود «محمدجعفر» شهید شده، همیشه منتظرم که برگردد رادیواش همیشه زیر سرم است (و دوباره شروع به گریه میکند).
مادر شهید «محمدجعفر رضایی» بعد از اینکه چند جرعه از چای را نوشید و نفسی تازه کرد، افزود: در طول این 15 سال یک رادیو داشتم که آن را با خودم همهجا میبردم. اینقدر باطری خریده بودم که بیشتر از یک گونی شده بود، تا تمام میشد دوباره برایش باطری میگرفتم، تمام لحظات عمرم منتظر بودم تا «رادیو بغداد» خبری از اسارت یا شهادت پسرم بدهد یا اینکه محمدجعفر خودش بگوید من زندهام، اما الآن رادیو جای خودش را به عصایم داده و بدون آن نمیتوانم راه بروم.وی خاطرنشان کرد: پدرش همیشه میگفت اینقدر خودآزاری نکن، من میدانم «محمدجعفر» شهید شده وگرنه او هرطور شده حتی اگر زمین را میشکافت خودش را از زیر زمین به ما میرساند، او میداند که ما نگرانش هستیم.
خانم نیازپور انگار که چیزی یادش آمده باشد دستم را گرفت و به اتاق دیگر خانهاش برد، دیوارها و طاقچههای اتاقش پر بود از عکسها و یادگاریهای «محمدجعفر»، یک به یک عکسهایش را نشانم میداد، میگفت: از صبح تا شب در این خانه تنها هستم و پاک کردن غبار از روی این عکسها کار همیشگی من است، سجاده پسرش را که از جنس گلیم بود نشانم داد، میگفت: «محمدجعفر» گلیمبافی را در مدرسه آموخته بود به من هم یاد داد.
انگار که خاطرات آن دوران دوباره از جلوی چشمانش عبور میکرد، گفت: "من سواد نداشتم و «محمدجعفر» شمارش اعداد را به من یاد داد"، دفترچه تلفنش را از کیفش در آورد و نشانم داد، کنار هر شماره یک شکل یا یک عکس که متعلق به آن فرد بود کشیده شده بود تا یادش بماند این شماره متعلق به چهکسی است.مادر شهید «محمدجعفر رضایی» به اخلاق و سکنات پسرش اشاره کرد و با حالتی که نشان از حسرت روزهای از دست رفته بود گفت: «محمدجعفر» به نظم خانه خیلی اهمیت میداد، هر روز صبح قبل از رفتن به مدرسه خانه را مرتب میکرد و اگر موقع برگشتن به خانه چیزی سر جایش نبود به من تذکر میداد، رعایت نظم آنقدر برایش مهم بود که حتی برای من برنامه آشپزی نوشته بود و طبق آن ناهار و شام را درست میکردم.
دستی بهروی عکس «محمدجعفر» کشید و گفت: «محمد» همهچیز بلد بود، کلاس ششم که بود به او گفته بودند: باید گلیمبافی یاد بگیری، یاد گرفت و به من هم یاد داد.انگشتانش را که از فرط گلیمبافی و فرشبافی تغییر حالت داده بودند نشانم داد و گفت: در طول دوران بیخبری از «محمدجعفر» کلی گلیم و فرش بافتم و بهخاطر همین انگشتانم تغییر حالت دادند.وقتی از او راجع به اینکه آیا «محمدجعفر» به خوابش میآید یا نه پرسیدم، گفت: یک شب پسرم به خوابم آمد دیدم درون آشپزخانه مشغول آشپزی است، گفتم: پسرم چکار میکنی؟ گفت: آمدم برایت غذا درست کنم، تو مریضی آمدهام شفایت بدهم، من نمردهام «مَمانی» من زندهام ناراحت نباش! ( باز هم چشمه اشکش جاری میشود و به فکر فرو میرود).
عکس شوهرش را نشانم داد و گفت: «مجید» از من خوششانستر بود، یک سال قبل از پیدا شدن جنازه «محمدجعفر» بیمار شد، یک روز رفت 2 شاخه گل از باغچه حیات چید و آورد به من داد، گفت: وقتی «محمدجعفر» پیدا شد این گلها را به خون «محمد» بزن... این جمله را گفت و در همان حالتی که سرش روی پایم بود از دنیا رفت و مرا با غم فراق «محمدجعفر» تنها گذاشت.چند ماه بعد از فوت شوهرم بود که بقایای پیکر «محمدجعفر» پیدا شد و آن را برایم آوردند، وقتی جنازه «محمدجعفر» را برایم آوردند هزار بار خدا را شکر کردم که «محمدجعفر» روی اسلام را سفید کرد و در راه کشور و اطاعت از فرمان امام خمینی(ره) شهید شد.
آنقدر گرم صحبتها و کلام شیرین مادر شهید شده بودم که متوجه گذر زمان نبودم، خیلی دلم میخواست ساعتها کنار مادر شهید بمانم و درددلهایش را گوش کنم اما نه مشغله کاری من و نه وضعیت جسمانی این مادر شهید چنین اجازهای نمیداد، با مادر شهید «محمدجعفر رضایی» خداحافظی کردم و از خانهاش بیرون آمدم، حالا من افتخار میکنم در هوای شهری تنفس میکنم که آرامش مردمانش نتیجه به زمین ریختن خون چنین شهیدانی است.