وبلاگ سبک زندگی آدم وار نوشت:
چند روز پیش خبر دار شدیم که در یکی از مدارس شهر اصفهان، یک دختر پانزده ساله از پشت بام خانه اش پرت و کشته شده است. در ابتدا بین مردم این طور پخش شد که این اتفاق، خودکشی بوده است. ولی چند هفته بعد طی تحقیقات پزشکی قانونی و پلیس، این مسئله تکذیب شد و علت اتفاق را حادثه اعلام کردند.
شنیدن این خبر به شدت تکان دهنده بود و این اتفاق، بهانه ای شد تا از حقایقی بنویسم که اگر دائم به همدیگر یادآوری نکنیم، زیر خروارها غفلت گم خواهد شد. آن وقت باید منتظر شنیدن خبرهای واقعی خودکشی از دانش آموزان مدارس مان باشیم.
این اتفاق بهانه ای شد تا یادآوری کنیم چقدر همه مان سرمان را مثل کبک کرده ایم زیر برف. چقدر برای خوذمان خیال می کنیم بچه هایمان دارند خیلی خوب و بی دردسر درس های سنگین و حفظی کتاب های آموزش و پرورش را می خوانند و هیچ مشکلی هم ندارند.
بله قطعا همین طور است که فکر می کنیم! چون قطعا فیزیک و شیمی مهم است؛ اما احساسات یک انسان مهم نیست! چون قطعا ریاضیات مهم است؛ اما اعتقادات و نوع نگاه یک انسان به عالم مهم نیست! چون قطعا رتبه کنکور مهم است؛ اما مشکلات عاطفی و خانوادگی یک انسان مهم نیست!
این چه سیستمی است که هیچ چیز ارزشمندتر از رتبه کنکور نیست؟ این چه سیستمی است که در آن دغدغه فهمیدن مشکلات و مسائل زندگی دانش آموزان بسیار بسیار کم ارزش تر از مسائل درسی شان است؟
در مواقعی هم که به طور اتفاقی یکی از مشکلات رفتاری بچه ها لو می رود، متاسفانه در اکثر مواقع تنها راهی که به ذهنمان می رسد حذف صورت مسئله و برخورد های شدید است. بارها شاهد این مسئله بوده ایم که در برخورد با ناهنجاری های رفتاری بچه ها، اخراج از مدرسه که قاعدتا باید آخرین راه حل باشد، به عنوان اولین راه حل استفاده شده است.
ما را چه شده است که فراموش کرده ایم یک انسان می تواند بدون ریاضی و فیزیک و شیمی زندگی سالمی داشته باشد، اما بدون پرورش ایمان و اعتقادات و یادگیری مهارت های زندگی نمی تواند سالم زندگی کند؟ ما را چه شده است که چشم هایمان را بسته ایم؟ چرا سیستم فعلی آموزش و پرورش ما از زندگی بچه ها بی خبر است؟ از مشکلاتشان؛ از اعتقاداتشان؛ از نظراتشان راجع به مسائل مختلف؛ از احساساتشان؛ از مسائل خانوادگی شان و ...
چرا سیستم فعلی ما با بچه ها حرفی از ازدواج و همسرداری نمی زند؟ چرا حرفی از پدر شدن و مادر شدن نمی زند؟ چرا حرفی از کشف درست استعدادها و توانایی ها نمی زند؟ چرا حرفی از انتخاب مسیر زندگی آینده نمی زند؟ بدتر از همه آن که چرا فکر می کند بچه ها به این چیزها فکر نمی کنند و برایشان مهم نیست؟
چند روز پیش از یکی از معلمان دینی متعهد شهر شنیدم که هرچه تلاش کرده نتوانسته است معلمان دینی دیگر را راضی کند تا به بچه ها نمره کامل یکی از سوال های امتحانی را بدهند. سوالی که بچه ها در جوابش عین لغت کتاب را ننوشته بودند، اما مفهوم را به درستی رسانده بودند.
خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوان است
حدود شش سال است در گروه های فرهنگی و کلاس های پرورشی با نوجوانان ارتباط مستمر دارم. برخورد یک طرفه با یک نوجوان، بدترین و اشتباه ترین رفتاری است که می توان به عنوان یک مربی داشت. فقط بگویی «بد است؛ حرام است؛ طرفش نرو؛ اگر طرفش بروی چنان و چنین می کنم»؛ بدون این که حتی نظرش را بپرسی که چرا می خواهی به این راه بروی؛ بدون این که حتی علت بد بودن انتخابش را برایش توضیح بدهی. این یعنی یک توهین آشکار به شخصیت یک انسان. وقتی شعور یک انسان نادیده گرفته شود، انتظار نتیجه مثبت هم نباید باشد. چرا فکر می کنیم خودمان خیلی می فهمیم و نوجوان هیچ چیز نمی فهمد؟
بارها شده است که در کلاس پرورشی خود بچه ها همه مسائل را تحلیل کرده اند و من فقط نقش جمع بندی را داشته ام بدون این که نیازی باشد حرفی اضافه کنم.
او حالا یک انسان بالغ است. انسانی که تکلیف شده است و می تواند در برابر خداوند مسئول باشد. پس می توانی با او گفت و گو کنی. مثل خداوند که در کتاب آسمانی اش که برای همه سن ها و همه اقشار است، نمی گوید شراب، مطلقا بد است؛ بلکه می گوید در آن منافعی است! اما ضررش بیشتر است. سپس تصمیم را به خود مخاطب وامی گذارد. چرا خداوند از منحرف شدن مخاطبش نمی ترسد؟ چرا نمی ترسد اگر به او بگوید شراب منافع هم دارد، او شراب می خورد!
اصلا مگر می شود چیزی مطلقا بد باشد؟ چرا بچه را گول می زنیم و حقایق را از او پنهان می کنیم و فکر می کنیم او نمی فهمد؟ یک رفتار حتما چیز خوبی هم داشته که یک انسان به سراغش می رود. باید خوبی ها و بدی ها را در کنار هم گفت و سپس انتخاب را به نوجوان سپرد.
چندین سال است که وقتی در مدارس و خانه هایمان متوجه می شویم دختری، دوست پسر دارد، تنها راهی که به ذهنمان می رسد گرفتن موبایل، داد کشیدن، نمره انضباط کم کردن، محدود کردن رفت و آمد و کنترل های شدید است. چرا نمی گذاریم بچه بیاید و حرف دلش را به ما بزند؟ چرا همه اش ما باید حرف بزنیم؟ چه توانی داریم ما که سی و اندی سال است داریم حرف می زنیم و خسته نمی شویم؟! بگذاریم ارتباط دو طرفه باشد. دختر و پسر نوجوان ما دیگر بچه پنج ساله نیستند که دادی سرش بزنیم و سر جایش بنشیند. او حالا در مرحله ای است که می تواند خیلی خوب راجع به مسائل فکر کند و نظر بدهد. ما حق نداریم حتی بهترین حقایق عالم را یک طرفه و بدون علت به او دیکته کنیم و بعد اولیای خدا را به عنوان خروجی انتظار داشته باشیم.
سی و اندی سال است که چنین کرده ایم و نتیجه اش را هم به وضوح دیده ایم.
حجت الاسلام زائری چندی پیش در مصاحبه ای پیرامون پیامبر اعظم (ص) چنین گفتند که پیامبر چهل سال، بین مردم زندگی کرد و مزه شیرین اخلاق و امانت داری اش را به آن ها چشاند تا توانست پس از بعثتش آرام آرام شروع به دعوت مستقیم کند. ایشان تاکید می کردند که با یک سخنرانی و نصیحت نمی توان آدم ها را از این رو به آن رو کرد. حالا چهل سال نه، اقلا چند سال این بچه اخلاق محمدی را در رفتار و کردار تو ببیند تا بعد بتوان با او حرف از خدا و پیغمبر زد.
هنوز هیچی نشده و در اولین برخورد با بچه ها حرف از احکام الهی می زنیم. الگوی ما در این نوع برخورد چه کسی است؟ خدا این گونه کرده است یا پیامبرش؟
یادمان باشد بهترین جایی که در زمان حاضر می توانیم با نوجوانمان سخن بگوییم «مدرسه» است. والدین به راحتی و با کمال میل از ساعت هشت صبح تا دوی بعد از ظهر بچه هایشان را به ما می سپارند. ولی بچه ها کتاب هایی که ما می نویسیم را نمی خوانند، سایت ها و شبکه های اجتماعی که ما ایجاد می کنیم را نمی بینند و شبکه های صدا و سیما را به شبکه های ماهواره ای ترجیح نمی دهند.