خاطره ای جناب سرهنگ خاطری فرامانی (دلاور مردی از خطه کرمانشاه)
تاریخ انتشار : جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۱۴:۱۲
Share/Save/Bookmark
 
وبگاه " پایگاه اینترنتی حضرت فاطمه الزهرا " نوشت :

گرمای 50درجه ی اهواز بچه ها را خسته کرده بود
مجروحمان زیاد تر شده بود
من بودم و سه نفر دیگر که رانندگی تانک ها را برعهده داشتیم
دشمن در مقابل ما بود
یکی از دوستان که مسول تیرباز بود به مانند روح بود برای من
هیچ وفت از من جدا نمیشد،حتی در لحظات بحرانی
آنقدر گرم دفاع شده بودیم که یادمان رفته بود که زمان هم وجو دارد
صدای گلوله از هر طرف می آمد
گاه این طرف و آن طرف ما را آنچنان میکوبیدند که حتی خود من که داخل انک بودم فکر میکردم شهید شده ام
اما...
معتقد بودم برای حفظ مملکت فعلاً برای شهید شدن زود است
یکی دیگر از تانک های ما را زدند
دفاع همچنان ادامه داشت
بچه های ما همان بچه های دیروز و هم محله ای مان بودند همان بچه های هم رزم مان بودند
اما لشکر کفر هر لحظه افرادش را نو میکرد و این قدرت ایمان بود که ما را برای ادامه راه و دفاع سرپا نگه داشته بود
لحظه ای گذشت نا باورانه تانک دیگری از تانک های ما منهدم شد
من مانده بودم و تیربار چی..
مهماتم تمام شده بود که احساس کردم از آنچه که قبلاً بود داغ تر شدم احساس کردم ...
تیربارچی مرا هم زدند..
اما هنوز جان داشت
خون سرتا پایش را گرفته بود
لباس من هم خونی شده بود
از تانک بیرون آمدم
او را روی دوش گذاشتم و کمی عقب تر گذاشتم
اسلحه ی یکی از مجروحان را که نمیتوانست ادامه دهد را برداشتم و شروع به تیر انداز کردم و به سمت جلو میرفتم
صدای گوش خراشی توجهم را به عقب برگرداند...
خمپاره ای کنار رفیق من همرزم من تیربار چی من منفجر شده بود
دویدم عقب ..
گرد و غبار را پرده ای میدانستم اما هرچه سعی کردم کنار نرفت انگار دوست نداشت ببینمش
....
نمیشد تشخیص داد که او کیست
تکه تکه شده بود
روی زانو هایم افتادم
دیگر بریده بودم...
اما یکدفعه بلند شدم و از داخل تانکم نایلونی را برداشتم
پیکر پاکش را درون ش قرار دادم و ...
چشمهایم جایی را نمیدید
احساس میکردم خوابم
بیدار که شدم در بیمارستان بودم..
اما بیشتر از هر چیزی به یاد تیربارچی بودم
من زیاد آسیب ندیده بودم فقط چند ترکش به میهمانی کالبد بی جانم آمده بودند و کمی هم پاهایم سوخته بود....

درود ســــــــــــــــــــــــــــــــــردار
کد مطلب: 12569