دختر شینا
6 مهر 1392 ساعت 8:49
وبلاگ "کتابخان تخصصی دفاع مقدس همدان" نوشت:
به نام خدای شهیدان
نام کتاب : دختر شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان ؛ همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
خاطره نگار : بهناز ضرابی زاده
ناشر : انتشارات سوره مهر
چاپ ششم : 1392
همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند . عمویم به وجد آمده بود و می گفت : « چه بچۀ خوش قدمی ! اصلا" اسمش را بگذارید ، قدم خیر .
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانوادۀ داماد آن را قبول نکنند .
دوازدهم آذر ماه 1356 بود . صبح زود آماده شدیم برای جاری شدن خطبه عقد به دمق برویم . آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانۀ ما آمدند . چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم . مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد . مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند .
دو روز اول ، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم . مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت . صمد را صدا می زد و می گفت : « غذا پشت در است . »
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد . فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم . با عشق و علاقۀ زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم . با خودم می گفتم : « عیب ندارد . در عوض این بهترین عیدی است که دارم . شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم . »
صمد از من بیشتر ناراحت بود . گفت : « چاره ای ندارم . تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند . دیگر خجالت می کشم . نمی توتنم سر سفرۀ آن ها بنشینم . باید خودم کار کنم . باید نان خودمان را بخوریم .
با رفتنش چیزی در وجودم شکست . دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم . مهربانی را برایم تمام و کمال کار کرده بود . یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد . هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت . هرجا می نشستم ، تعریف از خوبی هایش بود . روز به روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد . انگار او هم همینطور شده بود .
اول تابستان صمد آمد . با هم آستین ها را بالا زدیم وشروع به ساختن خانه کردیم . او شد اوستای بنا و من هم کارگرش . کمی بعد برادرش تیمور ، هم آمد کمکمان .
اوایل چیزی نمی گفت . اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش در آورد و گفت : « این عکس آقای خمینی است . شاه او را تبعید کرده . مردم تظاهرات می کنند . می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند . خیلی از شهرها هم تظاهرات شده . »
بعد از عید ، صمد رفت همدان . یک روز آمد و گفت : « مژده بده قدم پاسدار شدم . گفتم که سرباز امام می شوم . »
بچه ها از مادرم دل نمی کندند . خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی آمد . گریه می کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم گفت « شینا شینا . »
دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد ، پرونده را بست ، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت : « خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرده و هم به آقای ابراهیمی . هردو کلیۀ همسرتان به شدت آسیب دیده . اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است . احتمالا" از کار افتاده .
مرد تا این حرف را شنید ، بدون خداحافظی یا سوال دیگری بدو بدو از پیش ما رفت . وقتی مرد از ما دور شد ، زن همسایه گفت : « خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم . الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است . اتفاقا" هیچ کس خانه مان نیست . »
یکی از زن ها گفت : « به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما میگشت . از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد . » با شنیدن این حرف ، دلهره به جانم افتاد . بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود . می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.
روزهای دوشنبه و چهار شنبه هر هفته شهید می آوردند . تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشیع جنازۀ شهدا شرکت کنم. خدیجه آن« موقع دوسال و نیمش بود . بال چادرم را می گرفت و ریز ریز دنبالم می آمد . معصومه را بغل می گرفتم . توی جمعیت که می افتادم ناخودآگاه می زدم زیر گریه . انگار تمام سختی ها و غصه هیا یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم . از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم . وقتی به خانه برمی گشتم ، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم .
گفتم : « خیلی ! تو که نیستی زندگی مرا ببینی . کی بالای سر من و بچه هایت بودی؟!ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم .»
عصبانی شد . گفت : « این حرف را نزن . همۀ ما هر کاری می کنیم وظیفه مان است . تکلیف است . باید انجام بدهیم ؛ بدون اینکه منتی سر کسی بگذاریم . ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم . ما هم درد خانواده شهداییم .»
وجود بچۀ سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود . فکر خرید خانه افتاد . با هزار قرض و قوله برای خانه ، ثبت نام کرد . یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت : « دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد . برایتان خانه خریدم . دیگر از مستأجری راحت می شوید . تابستان می رویم خانۀ خودمان . »
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود . بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت .
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشتۀ زندگی دستم نیامده بود . دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت . مدام با خودم می گفتم : « قدم ! گفتی چشم و باید منتظر از این بدترش باشی. »
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت : « آن اوایل جنگ ، یک وقت دیدم صدای گریۀ بچه ای می آید . چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانۀ مخروبه ای رسیدیم . بمب ویرانش کرده بود . صدای بچه از آن خانه می آمد . رفتیم تو . دیدیم مادری بچۀ قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده . بچه هنوز داشت به سینۀ مادرش مک می زد . اما چون شیری نمی آمد ، گریه می کرد . »
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند ، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسدند ، نگاه می کردیم .
پرسید : « می ترسی ؟! »
شانه بالا انداختم و گفتم : « نه . »
گفت : « این جا برای من مثل قایش می ماند . وقتی این جا هستم همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم .»
چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند . ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدم . تنها کاری که در آن لحظه از دستمان بر می آمد ، این بود که دراز بکشیم روی زمین . دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم . فریاد می زدیم : « بچه ها ! دست ها را روی سرتان بگذارید . دهانتان را نبندید .» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسیده بودند و جیک نمی زدند . اما سمیه گریه می کرد . در همان لحظات اول ، صدای گرومپ گروپ انفجارهای پشت سرهم زمین را لرزاند . با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم . یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم . بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کریدم . دود اتاق را برداشته بود ، شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود ، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد .
زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم ، کارهایش درست شد و به مکه مشرف شد . موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم : « بی انصاف ! الاقل این یک جا مرا با خودت ببر. »
تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است . گفت :« چه اسم خوبی ، یا زهرا ! »
دی ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد . از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند . برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شئم ، بی هدف از این اتاق به آن اتااق می رفتم . گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم . رادیو هم از صبح تاشب روی طاقچۀ اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد .
دست و پایم یخ کرده بود . تمام تنم می لرزید . تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم : « یا حضرت عباس ! صمد طوری شده ؟ !»
آقا شمس الله بغض کرده بود . سرخ شد . آرام و شکسته گفت : « ستار شهید شده » .
از بین حرف هایی که این و آن می زدند ، متوجه شدم جنازۀ ستار مانده توی خاک دشمن . صمد با این که می توانسته حسد را بیاورد ، اما نیاورده بود .
آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه . کنار مادرش نشست . دست او را گرفت و بوسید و گفت : « مادر جان ! مرا ببخش . من می توانستم ستارت رابیاورم ؛ اما نیاوردم . چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود . آن ها هم پسر مادرشان هستند . ان ها هم خواهر و برادر دارند . اگر ستار را می آوردم ، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم .
صمد سری تکان داد و گفت : « راست می گویی . به تظاهر گریه می کنم ؛ اما ته دلم آرام است . فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است . من باید غصۀ خودم را بخورم . »
گفت : « شب ششم دی ماه بود . نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند . بچه های تیز و فرز ورزیده ای بودند . آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند .
اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم . می دانم هرچی بود ، عظمت این قرآن بود . تیر از کتار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد . باورت می شود ؟! »
خندید و گفت : « به خدا خیر است . از این خیرتر نمی شود !»
قرآن را برداشت و بوسید . گفت : « این دستور دین است . آدم مسلمان ِ زنده باید وصیتش را بنویسد . همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام . نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود .
گفت : « هرچه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار ، قبول نمی کند . یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده ، باید بدانی شوهرت را می گویند . نگویی آقا ستار که برادر شوهرم است ، چند وقت پیش هم شهید شد . »
نگاهش کردم . حال و حوصله نداشتم . خودش هم می دانست . هروقت می خواست به منطقه برود ، این طور بود م کلافه و عصبی . گفت : « یک رازی تو دلم هست . باید قبل از رفتن بهت بگویم .»
با تعجب نگاهش کردم .
همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد ، گفت : « شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم . اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود . نفراتم را شمردم . دیدم یک نفر اضافه است . هر چی گفتم کی اضافه است ، کسی جواب نداد . مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم . عصبانی شدم . گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم . شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا . ای کاش راضی نمی شدم . اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد .
چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود . کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود .
می گفت : « هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند ، این عکس را نشانشان بده . »
خانم دارابی که همیشه با دست و دلبازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم ، این بار نشست کنار تلفن و گفت : « بگذار من شماره بگیرم . » نشستم روبرویش . هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد . می گفت : « مشغول است ، نمی گیرد . انگار خط ها خراب است . »
لب گزیدم . از کارشان لجم گرفته بود . گفتم : « چی از من پنهان می کنید . اینکه صمد شهید شده .» قرآن را از پدر شوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم : « صمد شهید شده . می دانم »
پدر شوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت : « کی گفته ؟!»
یک دفعه باردم زد زیر گریه .
کنارش نشستم . یک گلوله خورده بود روی گونۀ سمت چپش . ریش هایش خونی شده بود . بقیۀ بدنش سالم سالم بود . با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود . صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانۀ سفید و آبی را پوشیده بود ، قشنگ و نورانی شده بود . »
بچه ها صدایش را می شندیند . « درس بخوانید . باهم مهربان باشد . مواظب مامان باشید . خدا را فراموش نکنید . »
گاهی می آمد نزدیک ِ نزدیک در گوشم می گفت : « قدم ! زود باش . بچه ها را زودتر بزرگ کن . سر و سامان بده . زود باش . چقدر طولش می دهی . باید زودتر از این جا برویم . زودباش . فقط منتظر تو هستم . به جان خودت قدم ، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم . زودباش . خیلی وقت است اینجا نشسته ام . منتظر توام . ببین بچه ها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده . بچه ها راهشان را بلدند . بیا جلوتر . دستت را بگذار توی دستم . تنهایی دیگر بس است . بقیه راه را باید باهم برویم ... » .
انتهای پیام
کد مطلب: 9468
آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdci.qa3ct1a5vbc2t.html